پارت دهم _ نیمه شب (پایانی)

✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar · 22 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

سلام 👋🏻

اینم از اخرین پارت نیمه شب امیدوارم که این قسمت هم مثل قسمت های قبل حمایت بشه 

و بازم هم میگم ممنون از کسایی که تا آخر همراه داستان بودن 🩷🫶🏻

خب زیادی حرف زدم😅....... بفرمایین 👇🏻

 

پارت دهم _نیمه‌شب |«آن‌سوی در» 

سفیدی اطرافش، نه آزاردهنده بود، نه دلپذیر. مثل برزخی بین خواب و بیداری.

نه دیواری بود، نه زمین. فقط نوری بی‌انتها... و صدای تنفس خودش.

سها نگاهی به کنارش انداخت. دیاکو هنوز باهاش بود. ولی کم‌کم... انگار محو می‌شد. لبخندش بود، اما تصویرش مثل مه، در حال حل شدن.

ـ «دیاکو؟ نه... نه هنوز...»

دیاکو سرش رو خم کرد، صداش آروم‌تر از همیشه بود:

ـ «این پایان منه، سها. من تا اینجا اومدم تا تو رو برسونم... حالا این راه، فقط با تو ادامه پیدا می‌کنه.»

سها گریه‌اش گرفته بود. اما اشکی نبود. فقط لرزش صداش:

ـ «تو... تنها کسی بودی که همیشه کنارم بودی. بدون تو... می‌ترسم.»

دیاکو لبخند زد:

ـ «تو دیگه اون دخترِ ترسیده نیستی. تو حالا... نگهبان بعدی‌ای. کتاب منتظرته. فقط یک کار مونده.»

از دل نور، سکویی ظاهر شد. و روی اون، کتابی عظیم. همون کتاب... اما حالا نفس می‌کشید. زنده بود. مثل اینکه خودش هم منتظر پایان بود.

زن شنل‌پوش، حالا در آن سوی سکو ایستاده بود. صورتش روشن، صدایش محکم:

ـ «سها... تو انتخاب شدی، چون قدرت دیدن رو داشتی. قدرتِ شنیدن چیزهایی که دیگران انکار می‌کردن. حالا وقتشه که نگهبان قبلی رو آزاد کنی... و نگهبان بعدی باشی.»

سها نگاه کرد به دیاکو.

و دیاکو، آرام سر تکان داد:

ـ «تو فقط منو نمی‌کشی، سها. تو منو نجات می‌دی. چون من فقط زمانی آزاد می‌شم... که تو جای منو بگیری.»

سها چشمانی پر ازاشک  آروم جلو رفت درحالی که، قلبش می‌کوبید. دستش رو دراز کرد... و کتاب، خودش باز شد.

میان صفحات، یک نور طلایی‌ پیچید. انگار تمام حقیقت‌ها، تمام فصل‌ها، تمام دردها و امیدها، حالا به یک نقطه رسیده بودن.

سها کلید رو توی مرکز کتاب فرو کرد.

لرزشی در فضا پیچید.

دیاکو، با لبخند، محو شد.

زن، با آرامش قدم عقب رفت.

و کتاب... آرام بسته شد.

سکوتی مطلق.

و بعد...

سها چشماش رو باز کرد.

در اتاق خودش بود. همه‌چیز آشنا. اما خودش فرق کرده بود.

کنار تختش، همون کتاب بود. بسته. اما بوی نور و خاطره می‌داد.

و روی جلدش، حالا یک اسم حک شده بود:

«نگهبان: فصلِ سها»

او آهی کشید. اشک‌هاش ریختن... ولی نه از اندوه.

از پایان.

از آغازی نو.

و در دل شب، صدایی آرام، جایی دور، زمزمه کرد:

ـ «و حالا... نوبت توئه که داستان رو بنویسی.»

 

پایان... 

خیلی ممنونم که وقت گذاشتی 🙂🤝🏻

 

🌑✨ پایان فصل اول | نگهبان: فصلِ سها ✨🌑

گاهی تموم شدن یه داستان، نه نقطه‌ی پایان، بلکه شروع یه مسیر جدیده...

داستان سها، فقط روایت دختری نبود که در تاریکی گم شده بود.

بلکه داستان پیدا کردن صدایی بود، که حتی سکوت هم نتونست خاموشش کنه.

تو این مسیر، با سها همراه شدی، دیدی که چطور از ترس گذشت، به حقیقت نزدیک شد،

و شاید... به خودِ واقعی‌ش برگشت.

ممنونم که تا این لحظه همراه من و این جهانِ غریب و نورانی بودید. 🙂

این پایان فصل اول بود...

اما اگه دل‌ها آماده باشن، شاید فصلی دیگه، در راه باشه.

شاید درِ بعدی... همین حالا داره باز میشه.

🕯️🩷 با عشق،

نویسنده‌ی نگهبان:)