پارت پنجم نیمه شب کلاس B

سلام 👋🏻🙂
پارت پنجم – نیمهشب
_«تاوان حقیقت»
صدای بسته شدن کتاب، مثل کوبیدن در روی دنیای قدیمیشون بود.
سها هنوز خشکاش زده بود. نگاهش روی صفحهی آخری که دیده بود... جایی که خودش و دیاکو کنار هم نقش بسته بودن را میگذارد.
دیاکو دیگه ساکت بود. نفسهاش سنگین، انگار میدونست قراره چی بشه. یا شاید... قبلاً تجربهش کرده بود.
دختر مرموز بلند شد. چشماش، مثل شبِ بیستاره، بیاحساس و تهی.
— «کتاب انتخاب کرده است. حالا شما دوتا… بهش تعلق دارین.»
سها با ترس و نگرانی گفت:
«یعنی چی؟ ما قراره چیکار کنیم؟»
دختر فقط لبخند زد. همون لبخند خالی از گرما.
— «قرار نیست کاری بکنین… کتاب خودش میبرهتون.»قبل از اینکه سها حتی فرصت کنه از جاش جم بخوره، تاریکی مثل موج از زمین بلند شد. مه سیاه، نرم و سرد، از بین قفسهها بالا میآمد و همه جا رو پر کرد.
سها دست دیاکو رو گرفت. محکم.
ـ «نذار تنها بمونم...»
دیاکو هم دستش رو فشار داد.
ـ «قول میدم. اما اگر از هم جدا شدیم... هیچوقت به صدای سایهها گوش نده. حتی اگه صدای منو تقلید کنن.»
سها خواست بپرسه یعنی چی، ولی تاریکی اومد...
و همه چی ناپدید شد.چشمهاش رو که باز کرد، زیر پاش خاک بود. نه خاک معمولی... سیاه، داغ و زنده. آسمون بالا سرش، قرمز تیره بود و مهای بنفش همه جا رو پوشونده بود.
دیاکو نبود.
ـ «دیاکو؟»
هیچ صدایی نبود جز صدای گنگ تپش قلب خودش.
همین که یه قدم برداشت، صدای خندهای آشنا از پشت شنید. برگشت.
دیاکو... یا حداقل یه چیزی شبیه دیاکو اونجا ایستاده بود. اما چشمهاش خالی بودن. درست مثل دختر کتابخونه.
ـ «سها... کجایی سها؟ بیا من اینجام .»
سها یه قدم عقب رفت. قلبش مثل طبل میکوبید.
ـ «تو... تو دیاکو نیستی.»
چهرهی اون موجود، لبخند زد. «اما این منم دیاکو.. چهرمو نگاه صدامم شبیه دیاکو هست مگه بهم اعتماد نداشتی. بیا باهم بریم بیرون از اینجا ببین من کتابو پیدا کردم فقط کافیه باهم لمسش کنیم.»
سها نفسش رو حبس کرد. یه چیزی تو وجودش میگفت نکنه راست میگه؟ واقعاً نجات از اینجا فقط یک انتخاب سادهست؟
ولی همون لحظه... یه صدای ضعیف، دور، واقعی تر از هرچیزی که شنیده بود توی ذهنش پیچید:
ـ «سها! نذار فریبت بده...»
اون صدای دیاکوی واقعی بود. و حالا باید تصمیم گرفت.
لمس کتاب... یا دنبال صدای واقعی رفتن.
ادامه دارد....
اینم پارت پنجم ممنونم میشم لایک و کامنت بزارید.
😊👋🏻