پارت هفتم نیمه شب

سلام 👋🏻
پارت هفتم نیمه شب تقدیم به شما😊🫶🏻
امیدوارم دوستش داشته باشین.
– نیمهشب
| آنسوی آینه🪞
سها خشک شده بود. دیوار روبهرویش مثل سطح آب شروع به خوردن کرد، اما نه آب معمولی... مثل آینهای زنده که هر موجش، تکهای از گذشته رو بالا میآورد.
اولین تصویر، آرام ظاهر شد.
سها کوچک بود... شاید هفت ساله. گوشهی اتاقی تاریک نشسته بود. صدای فریادهای مردی از پشت در میامد و سها گوشهاش رو گرفته بود. چشمهاش پر از وحشت بودن.
ـ «اون... بابام بود؟»
دیاکو چیزی نگفت. فقط کنارش ایستاده بود، ساکت، مثل سایهای امن.
تصویر بعدی، مادری بود با پوشش بههمریخته، که سها رو محکم بغل کرده بود. ولی اشک توی چشماش خشک شده بود، و لبهاش بیحرکت بود... مثل کسی که مدتهاست دیگه حرف نمیزنه.
سها زمزمه کرد:
«مامان... چرا فراموشت کرده بودم؟»
و بعد، صحنه عوض شد.
سها، همین چند سال پیش. در مدرسه. بچهها دورش جمع شده بودند، میخندیدند، ولی نه از سر دوستی... از تمسخر.
ـ «نکنه بازم خواب دیدی؟»
ـ «تو دیوونهای سها! هیچکس حرفِ در و دیوارو نمیشنوه!»
سها پلک زد. قلبش دوباره داشت اون درد قدیمی رو حس میکرد.
ـ «اونا همیشه مسخرهام میکردن... چون با چیزایی حرف میزدم که اونا نمیدیدن. اما من میدیدمو میشنیدم...»
دیاکو سرش رو به نشونهای ارزیابی تکون داد.
ـ «چون تو فرق داشتی. فرقداشتن ترسناکه برای آدمای معمولی. برای همین طرد شدی... ولی حقیقت، هیچوقت از بین نرفته.»
سها با دقت بیشتر به تصویر بعدی نگاه کرد. یه کتاب توی دستش بود... همون کتاب. همون طرح. ولی توی اون سن... غیرمکن بود!
ـ «این کتاب... من قبلاً دیده بودمش؟»
دیوارها لرزیدن. تصویر محو شد، اما یه صدای زمزمهگر توی فضای پیچید:
ـ «تو همیشه انتخاب شده بودی، سها... حتی قبل از اینکه یادت بیاد.»
سها یه قدم عقب رفت. دستش رو گذاشت روی قلبش.
ـ «پس این انتخاب نبود... این یه راه برگشت بود؟»
دیاکو آروم گفت:
ـ «یا شاید... یه راه کشفِ اون چیزی که همیشه بودی. اما یادت رفته بود.»
نور دیوار خاموش شد. اتاق، دوباره تاریک شد. اما حالا، سها یه چیز جدید حس میکرد. سنگینی نبود. ترس نبود.
اما... آگاه بود.
و در سکوت بعدی، یه صدای جدید اومد. صدای زنی آشنا. گرم، اما جدی:
ـ «سها... حالا که گذشتهت رو دیدی، آمادهای حقیقت رو بشنوی؟»
سها و دیاکو برگشتن. زنی با شنلی تیره از دل تاریکی بیرون اومده بود. صورتش هنوز تو سایه بود، اما صداش...
ـ «تو باید بدونی چرا انتخاب شد... و چه خطری در انتظار تویه .»
و این، فقط شروعشه...
ادامه دارد......
پایان پارت هفتم
خوشحال میشم اگه خوشتون اومد لایک و کامنت بزارید 🤝🏻🩷