پارت دوم نیمه شب کلاس B

بریم برا پارت دوم......
اگه میشه حمایتم کنین تا پارت بعدی رو بزارم.
پارت دوم نیمه شب کلاس B
«نشان ممنوعه»
صدای دیاکو تو ذهن سها تکرار میشد:
"اگه کسی خیلی بهت نزدیک شد، نترس… من مراقبم."
اما اون شب، ترس توی وجودش ایجاد کرده بود.
اون پسر با چشمهای سرخ... اون حمله... و بعد، دیاکو، که با چشمایی قرمز و نفسنفسزنان، نجاتش داده بود.
سها هنوز نمیتونست باور کنه.
دیاکو، یه نیمهخونآشام بود.
و خودش؟ یه دختر معمولی… که کمکم حس میکرد دیگه اونقدرا هم معمولی نیست.آن شب، بالاخره پلک هاش روی هم رفت، هنوز هزار سوال تو ذهنش میچرخید.
اما چیزی که انتظارشو نداشت... بیدار شدن با
یه علامت روی بدنش بود.سها از خواب پرید.
نفسنفس میزد. هوا سنگین بود، مثل اینکه چیزی روی سینهاش فشار میآورد.
دستش رو به گردنش کشید... اما اونجا نبود.
بعد از دستشو پایین آورد، روی شونهاش.
چیزی رو لمس کرد. چیزی گرم... و زنده.
جلوی آینه رفت.
لباس خوابش رو کنار زد.
و اونجا بود...یه خراش قرمز، مثل یه نماد پیچخورده. شبیه حرف لاتین... یا شاید یه علامت قدیمی.
داشت میسوخت .
نه از درد، از یه انرژی عجیب.
«اینـ..... این چیز عجیب چیه روی بدنم؟!»
روز بعد، کلاس B
دیاکو وقتی سها رو دید، یه لحظه نگاهش یخ زد. انگار زمان شد.
سها نتونست چیزی پنهون کنه. زیر لب گفت:
"یه چیزی رو بدنم هست. یه علامت..."
دیاکو حتی نپرسید چی. فقط جلو آمد و گفت:
"نشونش بده."
سها مردد بود. ولی وقتی دید چشمای دیاکو لرزیدن، فهمید که موضوع جدیه.
لباسش رو کمی کنار زد و لوگو نشانش داد.
دیاکو یه قدم عقب رفت. صداش پایین و گرفته بود:
«نه... امکان ندارد... این... علامت «قرارداد سلطنتی»ـه.»
«قرارداد چی؟»
"فقط خونآشامهایی که توی خاندان سلطنتی هستن میتونن این علامت رو به کسی بدن... یا روش ظاهر بشه."
سها گیج شده بود.
"یعنی چی؟ من که آدمم..."
دیاکو نگاهش کرد.
"فکر میکردی هستی."
شب
دیاکو سها رو به پشت مدرسه برد. اونجا جایی بود که نور چراغها نمیرسید.
سها داشت میلرزید.
"دیاکو... چرا این علامت روی من اومده؟ تو چیزی میدونی؟"
دیاکو آه کشید."این علامت یعنی تو وارد یه دنیای دیگه شدی، حتی اگه نخوای. نمیشه هم درستش کرد."
"من فقط یه دختر معمولیام..."
"دیگه نیستی."
صدای دیاکو جدی بود.
"از این لحظه، دیگر نه این مدرسه امنه برات، نه من میتونم فقط تماشا کنم."
سها عقب رفت. دلش آشوب بود.
"من نمیخواستم اینجوری بشه..."
"اما شد."
و بعد از چند ساعت سکوت، دیاکو اضافه کرد:
"و اگه بخوای زنده بمونی، باید یاد بگیری که چطور تو دنیای ما نفس بکشی."
«و اون لحظه فهمیدم… این فقط یه علامت نبود. این یک دعوتنامهست. به دنیایی که برگشت ندارد.»
(ادامه دارد).....
خب امیدوارم خوشتون بیاد :).