پارت هشتم نیمه شب

سلام 👋🏻✨
خوبین اینم پارت هشتم امیدوارم خوشتون بیاد 🫶🏻🩷
📖 پارت هشتم – نیمهشب
| رازِ شنل سیاه
سها و دیاکو مات شون برده بود. زن با شنل تیره، درست جلوی اونها ایستاده بود. بلندبالا، با نگاهی که هم گرم بود، هم غریبه... و هم به طرز عجیبی آشناست.
سها به سختی صداش رو پیدا کرد:
ـ «تو... کی هستی؟»
زن نزدیکتر آمد. شنلش از دو طرف کنار رفت. حالا صورتش دیده میشد؛ چهرههای مهربون ولی خسته. خطوطی از درد و سالها سکوت... اما چشماش؟ همون چشمای سها بودن.
دیاکو آهی کشید:
ـ «پس حدسم درست بود...»
زن لبخند محوی زد.
ـ «من کسیام که قبل از همه، صداتو شنید. کسی که سالها سکوت کرد، تا تو بتونی حقیقت رو کشف کنی...»
سها نفسش رو در سینه حبس کرد:
ـ «...مامان؟»
زن سرش رو به نشونه بله تکون داد.
سها یه قدم عقب رفت. ذهنش سوت می کشید.
ـ «ولی... تو مرده بودی. یا... من اینطور فکر می کنم.»
زن نزدیکتر شد و دستشو روی شونهی سها گذاشت:
«من هیچوقت نمردم. من گم شدم... درست مثل تو. کتاب منو بلعید، درست همونطور که الآن تو رو بلعیده. فقط فرقش اینه که من نتونستم از حقیقت فرار کنم... و حالا نوبت توئه که انتخاب کنی.»
دیاکو با شک پرسید:
ـ «انتخاب؟ بین چی و چی؟»
زن جواب داد:
ـ «بین موندن... و فراموش کردن. یا ادامه دادن و روبهرو شدن با خطری که حتی خودِ کتاب هم ازش میترسه.»
سها گیج شده بود.
ـ «خطری؟ یعنی هنوز مطرح نشده؟»
زن گفت:
«نه... اتفاقاً همهچیز تازه شروع شده. تو فقط از لایهای سطحی عبور کردی. حالا وقتشه وارد هستی کتاب بشی... جایی که انتخابها واقعاً معنی پیدا میکنن.»
دیاکو پوزخند زد:
ـ «اگه قراره باز هم بدویم، فقط بگو از کدوم طرف.»
زن آروم خندید. بعد، دستش رو بالا آورد. یه کلید از نور، توی دستش ظاهر شد.
ـ «از این به بعد، هر در، با این باز می شود. ولی فقط در صورتی که سها آماده دیدن کامل حقیقت باشه.»
سها کلید رو گرفت. داغ بود. مثل نفس یک راز قدیمی. لبهاش لرزید.
ـ «من آمادهام... فقط بگین چی در انتظارمه.»
زن با صدایی سنگین گفت:
ـ «راز واقعی کتاب، تو نیستی سها... بلکه اونه. دیاکو.»
سها با وحشت برگشت سمت دیاکو.
ـ «چی؟»
و دیاکو... هیچ نگفت...
ادامه دارد....
پایان پارت هشتم خوشحال میشم اگه خوشتون اومد لایک و کامنت بزارید 😊👋🏻🩷