پارت نهم نیمه شب...

سلام سلام 👋🏻خوبین ✨
آمدم با پارت نهم نیمه شب امیدوارم که مثل پارت های قبل این پارت رو هم حمایت کنین 🫶🏻🙂
خب خیلی حرف نمیزنم..... بفرمایید 👇🏻👇🏻
– نیمهشب | حقیقت در چشمان دیاکو
سها خیره مانده بود به دیاکو.
همهچیز یک لحظه فرو ریخت... مثل دیواری که سالها با تکهتکهای احساساتش ساخته شد، حالا ترک خورده بود.
ـ «دیاکو؟... یعنی تو...؟»
پسر نگاهش را زدید. مثل کسی که نمیخواهد بشود.
سکوت بینشون افتاد. سنگینتر از هزار تا حقیقت.
زن شنل پوش آهسته گفت:
«تو دنبال حقیقت بود، سها... اما از حقیقتها، آنقدری به ما نزدیک است که نمیخواهیم باورشان کنیم.»
سها به سختی زمزمه کرد:
ـ «یعنی دیاکو... جزئی از کتابه؟»
زن سرش را پایین انداخت، نگاهش پر از اندوه:
ـ «اون فقط جزئی از کتاب نیست... دیاکو از دل خود کتاب زاده شده. از جنس کلمات، از جنس حافظههای فراموششده. همزمان نگهبان و راویئه... و از همه مهمتر، قلب این دنیاست.»
سها قدمی به عقب رفت.
ـ «اما اون کنارم بود! همیشه حتی وقتی همه تنهام گذاشتن...»
دیاکو لبخند محوی زد، اما تو اون لبخند، غمی عمیق میزد:
ـ «چون این وظیفهی من بود. از لحظهای که وارد کتاب شدم، و از لحظهای که صدام کردی... من بیدار شدم.»
سها با صدایی خفه گفت:
« یعنی تو... واقعی نیستی؟»
دیاکو جلو آمد. آرام، ولی محکم.
ـ «من واقعی ام، سها. به اندازهای هر حس، هر ترس، و هر امیدی که داشتی. فقط فرقش اینه که من از جایی اومدم... که تو تازه بهش رسیدی.»
زن با شنل تیره جلوتر آمد.
ـ «و حالا وقت انتخابه. این سفر به پایان می رسد. اما پایان هر داستان، نقطه شروع چیزی بزرگتر.»
سها به کلید نورانی در دستش نگاه کرد. بعد به درِ سنگینی که مقابلش بود.
ـ «پشت این در چی منتظرمه؟»
زن زمزمه کرد:
ـ «آخرین حقیقت. جایی که همه رازها برملا میشن. اما فقط باید آماده باشی.»
دیاکو لب زد:
«من کنارت میمونم... تا لحظهای آخر.»
زن نگاهشون کرد.
ـ «فقط تا جایی که بتونی. بعدش... انتخاب با توئه، سها.»
سها دست دیاکو رو گرفت. دلش میلرزید، اما چشمهاش محکم بود.
قدم اول...
قدم دوم...
در، آرام باز شد. نوری سفید، چشمهاشون رو پر کرد.
و درست قبل از اینکه وارد شن، صدای آرام زن توی گوش سها پیچید:
ـ «یادت باشه، سها... همیشه اینطوری نیست که حقیقت، رهاکننده باشه. چند وقتها، حقیقت خودش یه زندانه.»
و بعد...
سفیدی مطلق.
جهانی از نور، سکوت و حقیقتهای ناگفته.
همهچیز محو شد...
جز صدای قدمهای سها، که به سوی پایان نزدیک میشد.
(ادامه دارد... پارت دهم، پایان همهچیز خواهد بود.)
اینم از پایان پارت نهم و فقط یه پارت دیگه مونده 🙂
ممنون میشم اگه دوستش داشتید حمایت کنید.
و اینکه خیلی خیلی ممنون و سپاسگذارم از کسایی تا اینجای داستان باهام همراه بودن و حمایتم کردن. خیلی ممنونم. 🤝🏻🩷