پارت ششم نیمه شب کلاس B

✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar · 21 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

سلام 👋🏻خوبین:) 

اینم پارت ششم امیدوارم که خوشتون بیاد 

– نیمه‌شب 

| انتخاب کن

سها مردد بود. دستش نزدیک کتابی که شبیه‌دیاکو گرفته بود، اما صدا توی ذهنش می‌پیچید.

صدای دیاکوی واقعی، نه این موجود خالی از روح:

ـ «سها! نذار فریبت بده... اون من نیست...»

نگاه سها روی چشم‌های تقلبی خیره موند. خالی بودن درست مثل اون دختر مرموز تو کتابخونه. همون لبخند، همون حس دروغینی که مثل سم توی هوا پخش می‌شد.

دستش رو پس کشید.

ـ «نه... تو دیاکو نیستی. نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.»

موجود تقلبی، یه لحظه فریاد کشید. لبخندش محو شد، جای خودش رو به نعره‌ای زشت و تاریک داد.

ـ «اشتباه کردی! حالا هیچوقت بیرون نمی‌ری...»همین که اون موجود جلو اومد، زمین زیر پای سها شروع کرد به لرزیدن.

اما قبل از اینکه همه چی روبپاشه، دستی محکم از پشت دستشو گرفت و کشید.

ـ «بدو!»

برگشت. دیاکو بود... واقعی.

نفس‌نفس‌زنان، خاک و خون به موهاش چسبیده بود، ولی چشماش، همون چشمای خودش بود. پر از وحشت... و امید.

دویدن. فقط دویدن.

پشت سرشون، موجود سایه‌وار جیغ زد و همه چی شروع کرد به لرزیدن. انگار کل دنیای کتاب سقوط می‌کرد.

از دل مه بنفش، نوری آبی بیرون زد. دروازه‌های باریک، مثل شکافی توی فضا.ـ «اونجاست!»

دیاکو فریاد زد.

ـ «اگه بتونیم از اونجا بگذریم، هنوز یه راه برگشت هست...»

سها با تمام توانش میدوید. 

لحظه‌های قبل از وارد کردن نور بشن، صدای خنده‌ای آشنا دوباره توی گوشش پیچید... دختر مرموز، آرام و بی‌احساس:

ـ «شما فقط نجات پیدا نمیکنین... شما قراره برگزیده باشین.»

و بعد، نور، همه چی رو بلعید.

...

سکوت

نور کم‌کم فروکش کرد.سها و دیاکو کنار هم، روی زمینی خیس و تار، با دیوارهای سنگی.

نفس‌هاشون سنگین، دل‌هاشون بی‌قرار.

سها زمزمه کرد:

«ما هنوز توی کتابیم... مگه نه؟»

دیاکو لب‌هاش رو محکم به هم فشرد.

ـ «نه فقط توی کتاب... ما الآن توی مرکز حقیقت ‌ایم. جایی که هیچ رازی پنهون نمی‌مونه... حتی رازی که خودت ازش فرار کردی.»

و با این جمله... دیوار روبه‌روشون شروع به درخشش کرد.

و تصاویری از گذشته‌ی سها روی دیوار ظاهر شد... تصاویری که حتی خودش هم فراموش کرده بود...

ادامه دارد.... 

خوشحال میشم اگه دوست داشتین لایک و کامنت بزارید 🫶🏻🩷🙂