پارت سوم نیمه شب کلاس B

سلام 👋🏻✨
پارت سوم نیمه شب کلاس B
امیدوارم که خوشتون اومده باشه تا اینجا:)
🌓 «لمس سایهها»
سها ماتش برده بود.
«باید چی کار کنم؟! من حتی نمیدونم بیدار کردن اونا یعنی چی و چه کسایی!»
صدای دیاکو توی سرش پیچید، بدون اینکه لبهاش حتی تکون بخوره:
— «تو فقط اینو بدون که اونها حالا چشمشون به توئه.
و این یعنی از امشب... کلاس بی دیگه فقط یه کلاس نیست.»
صدای زنگ خورد.
کلاسها تموم شده بود. اما هیچکس مدرسه نبود. راهرو تاریک بود. حتی صدای پرندهای هم نمیآومد.
انگار همه چیز خاموش شده بود...
سها از کلاس بیرون زد.
پاهاش خودش راه میرفتن. نمیدونست کجا میره، فقط میرفت.
تا به کتابخونهای متروکهای طبقه بالا رسید.
همون جایی که همیشه بسته بود...
اما حالا درش نیمهباز بود.
نفسش رو حبس کرد. صداهایی از داخل میآومد.
زمزمههایی مبهم. انگار چند نفر با زبونی که نمیفهمید، حرف میزدن.
دستشو گذاشت رو در...
- «نرو!»
سها برگشت. هیچکس نبود. ولی صدای دخترونهای توی ذهنش گفت:
«هنوز وقتش نیست. اگر بری... دیگه راه برگشتی نیست.»
سها پوزخند زد.
"من همین حالا هم راه برگشتی ندارم."
در باز شد...
و نور قرمز کمرنگی از کتابخونه زد بیرون.
نه نور لامپ... یه چیزی شبیه انرژی.
اونجا بود که دیدش...
دخترکی با سفید و چشمهایی کاملاً سیاه.
داشت با یه کتاب زخیم حرف میزد.
تا سهاو دید، لبخند زد.— «بالاخره رسیدی. نشان تو... مارو بیدار کرد.»
دختر با همون لبخند مرموزش قدمی جلو اومد.
صدای زمزمهها توی کتاب بیشتر شد.
و بعد گفت:
— «فقط یه سوال، سها...
آیا واقعاً همونی هستی که فکر میکنی؟... »
نور قرمزخاموش شد.
در پشت سر سها با صدای بلندی بسته شد.
(ادامه دارد.....)
تا اینجای پارت خوشتون اومده میشه نظرتون رو کامنت کنین😊✨.