بی عنوان:)

بی عنوان:)

پارت سوم نیمه شب کلاس B

✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar · 1404/4/31 17:15 ·

سلام 👋🏻✨

پارت سوم نیمه شب کلاس B

 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه تا اینجا:) 

 

🌓 «لمس سایه‌ها» 

 

سها ماتش برده بود.

«باید چی کار کنم؟! من حتی نمی‌دونم بیدار کردن اونا یعنی چی و چه کسایی!»

صدای دیاکو توی سرش پیچید، بدون این‌که لب‌هاش حتی تکون بخوره:

— «تو فقط اینو بدون که اون‌ها حالا چشمشون به توئه.

و این یعنی از امشب... کلاس بی دیگه فقط یه کلاس نیست.»

صدای زنگ خورد.

کلاس‌ها تموم شده بود. اما هیچ‌کس مدرسه نبود. راهرو تاریک بود. حتی صدای پرنده‌ای هم نمی‌آومد.

انگار همه چیز خاموش شده بود...

سها از کلاس بیرون زد.

پاهاش خودش راه میرفتن. نمی‌دونست کجا می‌ره، فقط می‌رفت.

تا به کتابخونه‌ای متروکه‌ای طبقه بالا رسید.

همون جایی که همیشه بسته بود...

اما حالا درش نیمه‌باز بود.

نفسش رو حبس کرد. صداهایی از داخل می‌آومد.

زمزمه‌هایی مبهم. انگار چند نفر با زبونی که نمی‌فهمید، حرف می‌زدن.

دستشو گذاشت رو در...

- «نرو!»

سها برگشت. هیچکس نبود. ولی صدای دخترونه‌ای توی ذهنش گفت:

«هنوز وقتش نیست. اگر بری... دیگه راه برگشتی نیست.»

سها پوزخند زد.

"من همین حالا هم راه برگشتی ندارم."

در باز شد...

و نور قرمز کمرنگی از کتابخونه زد بیرون.

نه نور لامپ... یه چیزی شبیه انرژی.

اونجا بود که دیدش...

دخترکی با سفید و چشم‌هایی کاملاً سیاه.

داشت با یه کتاب زخیم حرف میزد.

تا سهاو دید، لبخند زد.— «بالاخره رسیدی. نشان تو... مارو بیدار کرد.»

دختر با همون لبخند مرموزش قدمی جلو اومد.

صدای زمزمه‌ها توی کتاب بیشتر شد.

و بعد گفت:

— «فقط یه سوال، سها...

آیا واقعاً همونی هستی که فکر میکنی؟... »

نور قرمزخاموش شد.

در پشت سر سها با صدای بلندی بسته شد.

 

(ادامه دارد.....) 

تا اینجای پارت خوشتون اومده میشه نظرتون رو کامنت کنین😊✨.

پارت دوم نیمه شب کلاس B

✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar ✨🧛🏻‍♀️Kosar · 1404/4/31 08:50 ·

بریم برا پارت دوم...... 

اگه میشه حمایتم کنین تا پارت بعدی رو بزارم. 

 

پارت دوم نیمه شب کلاس B

«نشان ممنوعه» 

 

صدای دیاکو تو ذهن سها تکرار می‌شد:

"اگه کسی خیلی بهت نزدیک شد، نترس… من مراقبم."

اما اون شب، ترس توی وجودش ایجاد کرده بود.

اون پسر با چشمهای سرخ... اون حمله... و بعد، دیاکو، که با چشمایی قرمز و نفس‌نفس‌زنان، نجاتش داده بود.

سها هنوز نمی‌تونست باور کنه.

دیاکو، یه نیمه‌خون‌آشام بود.

و خودش؟ یه دختر معمولی… که کم‌کم حس می‌کرد دیگه اونقدرا هم معمولی نیست.آن شب، بالاخره پلک هاش روی هم رفت، هنوز هزار سوال تو ذهنش می‌چرخید.

اما چیزی که انتظارشو نداشت... بیدار شدن با 

یه علامت روی بدنش بود.سها از خواب پرید.

نفس‌نفس می‌زد. هوا سنگین بود، مثل اینکه چیزی روی سینه‌اش فشار می‌آورد.

دستش رو به گردنش کشید... اما اونجا نبود.

بعد از دستشو پایین آورد، روی شونه‌اش.

چیزی رو لمس کرد. چیزی گرم... و زنده.

جلوی آینه رفت.

لباس خوابش رو کنار زد.

و اونجا بود...یه خراش قرمز، مثل یه نماد پیچ‌خورده. شبیه حرف لاتین... یا شاید یه علامت قدیمی.

داشت میسوخت .

نه از درد، از یه انرژی عجیب.

«اینـ..... این چیز عجیب چیه روی بدنم؟!»

روز بعد، کلاس B

دیاکو وقتی سها رو دید، یه لحظه نگاهش یخ زد. انگار زمان شد.

سها نتونست چیزی پنهون کنه. زیر لب گفت:

"یه چیزی رو بدنم هست. یه علامت..."

دیاکو حتی نپرسید چی. فقط جلو آمد و گفت:

"نشونش بده."

سها مردد بود. ولی وقتی دید چشمای دیاکو لرزیدن، فهمید که موضوع جدیه.

لباسش رو کمی کنار زد و لوگو نشانش داد.

دیاکو یه قدم عقب رفت. صداش پایین و گرفته بود:

«نه... امکان ندارد... این... علامت «قرارداد سلطنتی»ـه.»

«قرارداد چی؟»

"فقط خون‌آشام‌هایی که توی خاندان سلطنتی هستن می‌تونن این علامت رو به کسی بدن... یا روش ظاهر بشه."

سها گیج شده بود. 

"یعنی چی؟ من که آدمم..."

دیاکو نگاهش کرد.

"فکر میکردی هستی."

شب

دیاکو سها رو به پشت مدرسه برد. اونجا جایی بود که نور چراغها نمی‌رسید.

سها داشت میلرزید.

"دیاکو... چرا این علامت روی من اومده؟ تو چیزی می‌دونی؟"

دیاکو آه کشید."این علامت یعنی تو وارد یه دنیای دیگه شدی، حتی اگه نخوای. نمیشه هم درستش کرد."

"من فقط یه دختر معمولیام..."

"دیگه نیستی."

صدای دیاکو جدی بود.

"از این لحظه، دیگر نه این مدرسه امنه برات، نه من می‌تونم فقط تماشا کنم."

سها عقب رفت. دلش آشوب بود. 

"من نمی‌خواستم اینجوری بشه..."

"اما شد."

و بعد از چند ساعت سکوت، دیاکو اضافه کرد:

"و اگه بخوای زنده بمونی، باید یاد بگیری که  چطور تو دنیای ما نفس بکشی."

 

«و اون لحظه فهمیدم… این فقط یه علامت نبود. این یک دعوتنامه‌ست. به دنیایی که برگشت ندارد.»

 

(ادامه دارد)..... 

خب امیدوارم خوشتون بیاد :). 

 

سلام و درورد..  

اومدم با یک رمان با ژانر عاشقانه و معمایی امیدوارم که خوشتون بیاد. 

🎭 نام رمان: نیمه‌شب کلاس B

🖤 ژانر: مدرسه‌ای، رازآلود، مرموز، کمی عاشقانه

✍🏻 نویسنده: [kosar]

وقتی یه نشونه عجیب، زندگی معمولی یه دختر دبیرستانی رو از هم می‌پاشه،

و وقتی کلاس ب، به جایی می‌شه که واقعیت با خیال قاطی می‌شه...

فقط یه چیز روشنه:

هیچ‌کس از نیمه‌شبِ کلاس B سالم بیرون نمیاد.

تو این دنیا، مرز بین انسان و سایه خیلی نازکه.

و سها؟

یا بیدارشون می‌کنه... یا خودش نابود می‌شه.

📌 اگر دنبال یه داستان متفاوت، مرموز، و پر از رمز و راز تو فضای مدرسه‌ای هستی، این رمان مخصوص توئه.

شروع رمان........ 

«Bنیمه شب _کلاس » 

 

دستی به فرم موهاش کشید و با آرامش به ساعت زنگ زده بالای در نگاهی کرد.

هشت شب 

شروع کلاس…

سها آهی کشید. چرا باید این مدرسه رو انتخاب کنین؟ یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی که کلاس‌های خصوصی داشت: کلاس‌هایی با برچسب‌های عجیب مثل "B" و "X" . ولی خب... کنجکاوی، کار خودش را کرده بود.

در کلاس با صدای تق باز شد. چشم همه دانش‌آموزها روی او چرخید. سها لبخند زد و آرام وارد شد. حس نگاه‌هایی سرد روی گردنش سنگینی می‌کرد.

اما فقط یک نگاه…

فقط یکی…

باعث شد نفسش بند بیاید.

پسر ته کلاس.

چشمانش به طرز عجیبی، مانند یک چاه تاریک بود. 

و وقتی لبخند زد، سها حس کرد قلبش یک ضربه جا انداخته. " بفرمائید خانم جدید کلاس b، خودتون رو معرفی کنین" "ســ.. سها هستم" 

بفرما کنار دیاکو بشین."

دیاکو.(همون پسر داستان) 

سها با قدم‌هایی لرزان در کنار دیاکو نشست و آهسته پرسید:

تو... چرا اینقدر سردی؟ "

دیاکو نگاهی بهش انداخت. 

 "تو چرا اینقدر گرم بویی؟"

سها اخم کرد. "ببخشید؟"

دیاکو فقط لبخند زد.هیچی. فقط... اگه یه وقت دیدی کسی خیلی بهت نزدیک شد، نترس. من مراقبم." 

سه روز گذشت.

هر شب، بعد کلاس، سها احساس عجیبی داشت. قبلاً دانش‌آموزها خیلی کم‌حرف بودند، چشم‌هایشان در تاریکی برق می‌زد.

و چند وقت‌ها، صدای نفس‌های سنگین از راهرو می‌آمد.

تا شبی که کلاس تمام شد و سها در راهرو تنها ماند. صدای پایی پشت سرش آمد. برگشت.

پسری با چشم‌هایی سرخ نزدیکش شد.

"بالاخره تنهایی گیرت آوردم… خونت خیلی خاصه دختر!"

سها جیغ زد اما صدایی در نیامد. دست پسره جلو رفت که… صدای خش‌خش شنیده شد و سایه‌ای از پشت به آن پسر حمله کرد.

همه‌چیز در چند دقیقه تمام شد.

پسره بیهوش افتاد.

و دیاکو با چشمانی درخشان که جلویش ایستاده بود دید. 

بهت گفتم. اگر یکی بهت نزدیک شد، نترس… من مراقبم."

دو شب بعد، سها روی پله‌های مدرسه نشست و دیاکو هم کنارش ایستاد سها پرسید: 

دیاکو… واقعاً کی هستی؟»

دیاکو کنار دستش نشست.  "نصفم انسانه... نصفم دیگه ومپایر. اما نمی‌خواستم تو بدونی."

سها لبخند زد. "ولی الان می‌دونم."

الان می خوای فرار کنی ازم؟ "

نه"

مکث کرد.

چون تو تنها کسی هستی که از اول... بدون اینکه بخوای، بهم امنیت دادی"

دیاکو به او نگاه کرد.

و برای اولین بار، لبخندش واقعی بود.

 

پایان پارت اول 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه و نظرتون رو برام بنویسین.