پارت چهارم نیمه شب کلاس B

سلام 🧛🏻♀️👋🏻
پارت چهارم رمان نیمه شب امیدوارم خوشتون بیاد 🙂🩷
🌓– نیمهشب کلاسB
«کتاب قرمز 📖🩸»
سها از اون دختر عجیب چشم برنمیداشت.
دخترک هنوز همون لبخند عجیب رو روی صورت داشت. صدای نرم و بیحسش مثل نسیم سردی توی فضای پیچید:
ـ «نشان تو... مارو بیدار کرد.»
سها قدمی جلو رفت، ولی انگار پاهاش سنگین شده بود. چیزی نمیذاشت راحت نفس بکشه. یهجوری انگار فضا، با ورودش تغییر کرده بود... مثل یه راز قدیمی که نباید باز میشد.
همون لحظه، صدای آشنایی از پشت سرش بلند شد:
ـ «سها! عقب برو!»
سها با وحشت برگشت.
دیاکو بود...
نفسنفسزنان، با چشمایی که قرمزی خفیفی تهش برق میزد. دستش رو به دیوار تکیه داده بود، انگار کل مسیر کتابخونه رو دویده بود.سها گیج شد:
«تو اینجا چیکار میکنی؟»
دیاکو یه نگاه تند به دخترک انداخت، بعد با صدایی پایین و جدی گفت:
«اون چیزی که دیدی، واقعی نیست. اون یه نگهبانه… نگهبان کتابیه که هیچ انسانی نباید بخونهش.»
دخترک انگار صدای دیاکو رو نشنیده باشه، بیتوجه گفت:
«ولی اون انسان نیست… نه کامل.»
دیاکو اخمش رفت تو هم.
سها برگشت سمتش:
«چی داره میگه؟ من انسانم... نه؟»
اما دیاکو جوابی نداد. فقط یه قدم نزدیکتر اومد و گفت:
«باید از اینجا بریم. قبل از اینکه کتاب تو رو هم انتخاب کنه.»
سها عقب رفت، نزدیک کتاب. چشمش به یه جملهی محو روی جلد افتاد که حالا انگار با نور قرمز میدرخشید:
«کسی که این صفحه را بخواند، باید بهایش را بپردازد».
سها زمزمه کرد:ـ «من باید بدونم… کیم؟ چرا اون گفت من یه انسان کامل نیستم؟»
دیاکو آروم گفت:
«چون منم یکی از اونا بودم... قبل از اینکه فرار کنم.»
همه چی یخ زد.
سها پلک نمیزد.
دخترک لبخندزد و زمزمه کرد:
«دیر شد… اسمت، توی کتاب نوشته شد. حالا نوبت نفر بعدیه...»
دیاکو چرخید سمت سها، ولی کتاب خود به خود باز شد... و صدای ورقخوردنش، مثل نبضی تاریک، توی هوا پیچید.آخرین چیزی که سها دید، سایهی نام خودش بود که با جوهری قرمز روی صفحهی اول نقش بست…
و زیرش، با حروفی لرزان و در حال محو:
"نام دوم… دیاکو."
🕯️
ادامه دارد.....
پایان پارت چهارم اگه خوشتون اومد ممنون میشم که نظرتون رو بگین 🤝🏻🫶🏻
تا پارت پنجم بدرود😊